قسمت و اجل

صیادى ناتوان ، تور صید ماهى را به آب افکند، تا ماهى بگیرد. ماهى نیرومند و بزرگى به داخل تور افتاد، نیروى ماهى بر نیروى صیاد بیشتر بود، بطورى که آن ماهى ، تور را از دست صیاد کشید و ربود و رفت ، همچون بچه اى که هر روز به کنار رود مى رفت و آب مى آورد، ولى این بار رفت ، و آب رودخانه او را با خود برد.

شد غلامى که آب جوى آرد

 

جوى آب آمد و غلام ببرد

 

دام (275) هر بار ماهى آوردى

 

ماهى این بار رفت و دام ببرد

صیادان دیگر افسوس خوردند و آن صیاد را سرزنش کردند که : ((چنین شکار بزرگى به دام تو افتاد ولى نتوانستى آن را نگهدارى .))
صیاد گفت :
((اى دوستان ! چه مى توان کرد؟ این ماهى ، روزى من نبود، و هنوز اجلش فرا نرسیده بود، آرى صیاد بى روزى ، در رودخانه توان صید کردن ندارد، و ماهى اجل نرسیده ، در بیرون از آب ، جان ندهد.))

بخل نگون بخت

ثروتمندى پولدوست بقدرى بخیل و دست تنگ بود که مانند حاتم طائى که به کرم معروف است ، او به بخل معروف بود، ظاهرى آراسته به مال دنیا داشت ولى در باطن گدا صفت بود، تا آنجا که نان را به بهاى جان ، عوض ‍ نمى کرد، و به گربه ابوهریره (گربه معروف ابوهریره یکى از اصحاب پیامبر) لقمه نانى نمى داد، و استخوانى نزد سگ اصحاب کهف نمى انداخت ، هیچ کس خانه او را ندیده بود و کنار سفره اش ننشسته بود.

درویش (266) بجز بوى طعامش نشنیدى

 

مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدى

او در مسیر مسافرتى بسوى مصر، سوار بر کشتى در دریاى مدیترانه حرکت مى کرد، و آن چنان مغرور بود که همچو فرعون در پوست غرور نمى گنجید، دریا توفانى شد، او همچون فرعون ، که هنگام غرق شدن دم از ایمان به خدا مى زد (267) به یاد خدا افتاد و خدا خدا مى کرد، و دست به دعا برداشته و از خدا در خواست نجات مى نمود.(268)

با طبع ملولت (269) چه کند هر که نسازد؟

 

شرطه (270) همه وقتى نبود لایق کشتى

 

دست تضرع چه سود بنده محتاج را؟

 

وقت دعا بر خداى ، وقت کرم در بغل

(آرى حالتى ثابت نداشت ، هنگام خطر از خدا مى زد، و هنگام رفع خطر غافل مى ماند و بینوایان از ثروت او بى بهره مى ماندند.)

از زر و سیم ، راحتى برسان

 

خویشتن هم تمتعى (271) برگیر

 

وآنگه این خانه کز تو خواهد ماند

 

خشتى از سیم و خشتى از زرگیر(272)

او به مصر رسید، در مصر، داراى بستگان فقیر و تهیدست بود، او در مصر مرد و همه اموالش به آن تهیدستان رسید ، بطورى که آنها ثروتمند شدند، پس از مرگ او، لباسهاى پاره و وصله دار خود را بیرون آورد و لباسهاى فاخر و گرانبها پوشیدند.
در همان هفته مرگ آن ثروتمند، یکى از آن تهیدستان را که بر اثر به ارث رسیدن اموال آن ثروتمند به او، پولدار شده بود، دیدم بر اسب چابکى سوار شده و نوکرى پشت سرش عبور مى کند.

وه که گر مرده باز گردیدى

 

به میان قبیله و پیوند

 

رد میراث ، سخت تر بودى

 

وارثان را ز مرگ خویشاوند (273)

بخاطر سابقه آشنایى که بین من و آن سوار بود، آستین او را گرفتم و گفتم .

بخور، این نیک سیرت سره مرد

 

کان نگونبخت گرد کرد و نخورد(274)

 

یا قناعت یا خاک گور

شنیدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار (که شهر به شهر براب تجارت حرکت مى کرد)یک شب در جزیره کیش (واقع در خلیج فارس )مرا به حجره خود دعوت کرد، به حجره اش رفتم ، از آغاز شب تا صبح ، آرامش نداشت ، مکرر پریشان گویى مى کرد و مى گفت : ((فلان انبارم در ترکستان است و فلان کالایم در هندوستان است ، و این قافله و سند فلان زمین مى باشد و فلان چیز در گرو فلان جنس است و فلان کس ‍ ضامن فلان وام است ، در آن اندیشه ام که به اسکندریه بروم که هواى خوش ‍ دارد، ولى دریاى مدیترانه توفانى است ، اى سعدى ! سفر دیگرى در پیش ‍ دارم ، اگر آن را انجام دهم ، باقیمانده عمر گوشه نشینى گردم و دیگر به سفر نروم .))
پرسیدم : آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر مى کنى و گوشه نشینى مى گردى ؟
در پاسخ گفت : مى خواهم گوگرد ایرانى را به چین ببرم ، که شنیده ام این کالا در چین بهاى گران دارد، و از چین کاسه چینى بخرم و به روم ببرم ، و در روم حریر نیک رومى بخرم و به هند ببرم ، و در هند فولاد هندى بخرم و به شهر حلب (سوریه )ببرم ، و در آنجا شیشه و آینه حلبى بخرم و به یمن ببرم ، و از آنجا لباس یمانى بخرم و به پارس (ایران ) بیاورم ، بعد از آن تجارت را ترک کنم و در دکانى بنشینم (به این ترتیب یک سفر او به چندین سفر طول و دراز مبدل گردید.)
او این گونه اندیشه هاى دیوانه وار را آنقدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گفتار نداشت ، و در پایان گفت : اى سعدى ! تو هم سخنى از آنچه دیده اى و شنیده اى بگو گفتم :

آن شنیدستى که در اقصاى غور

 

بار سالارى بیفتاد از ستور

 

گفت : چشم تنگ دنیادوست را

 

یا قناعت پر کند یا خاک گور(265)

شاه در کلبه دهقان

یکى از شاهان با چند نفر از وزیران و یاران ویژه اش در فصل زمستان به بیابان براى شکار رفتند. از آبادى بسیار دور شدند تا اینکه شب فرا رسید و هوا تاریک شد، آنها در بیابان ، خانه کوچک کشاورزى را دیدند، شاه به همراهان گفت : ((شب به خانه آن کشاورز برویم ، تا از سرماى بیابان خود را حفظ کنیم . ))
یکى از وزیران گفت : ((به خانه کشاورز ناچیزى پناه بردن شایسته مقام ارجمند شاه نیست ، ما در همین بیابان خیمه اى برمى افروزیم و آتشى روشن مى کنیم و امشب را بسر مى آوریم .))
کشاورز از ماجراى در بیابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس از احترام شایان ، گفت : ((از مقام شاه چیزى کاسته نمى شد، ولى نگذاشتند که مقام کشاورز، بلند گردد.))
این سخن کشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه کشاورز رفتند و تا صبح آنجا بودند، صبح شاه جایزه و لباس و پول فراوانى به کشاورز داد، هنگامى که شاه و همراهان بر اسبها سوار شده تا از آنجا به شهر آیند، شنیدند کشاورز در رکاب آنها حرکت مى کرد و مى گفت :

ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزى کم

 

از التفات به مهمانسراى دهقانى

 

کلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد

 

که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانى (264)

نگاه به زیردست و شکرانه خدا

 

هرگز از سختى و رنجهاى زمان ننالیده بودم ، و در برابر گردش دوران ، چهره در هم نکشیده بودم ، جز آن هنگام که کفشهایم پاره شد، و توان مالى نداشتم که براى خود کفشى تهیه کنم . با همین وضع با کمال دلتنگى به مسجد جامع کوفه رفتم ، دیدم که پاهاى یک نفر قطع شده و پا ندارد، گفتم : اگر من کفش ندارم ، او پا ندارد، از این بو بر نداشتن کفش صبر کردم .

مرغ بریان به چشم مردم سیر

 

کمتر از برگ تره (261) بر خوان (262) است

 

و آنکه را دستگاه (263) و قوت نیست

 

شلغم پخته مرغ بریان است

(آرى هر کس باید در امور مادى به زیر دست نگاه کند، تا آنچه را دارد، قدر بشناسد و شکر بسیار بنماید.)