نتیجه مستى و دورى از نیمخورده ناپاک

کنیزکى از اهالى چین را براى یکى از شاهان به هدیه آوردند.شاه در حال مستى خواست با او آمیزش کند. او تمکین نکرد. شاه خشمگین شد و او را به غلام سیاهى بخشید.
آن غلام سیاه به قدرى بدقیافه بود که لب بالایش از دو طرف بینیش بالاتر آمده بود و لب پایینش به گریبانش فرو افتاده بود، آن چنان هیکلى درشت و ناهنجار داشت که صخرالجن (137) از دیدارش مى رمید و عین القطر (138) از بوى بد بغلش مى گندید:

تو گویى تا قیامت زشترویى

 

بر او ختم است و بر یوسف نکویى (139)

چنانکه شوخ طبعان لطیفه گو مى گویند:

شخصى نه چنان کریه منظر

 

کز زشتى او خبر توان داد(140)

 

آنکه بغلى نعوذ باالله

 

مردار به آفتاب مرداد

این غلام سیاه که در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن کنیز آمیزش کرد. صبح آن شب ، شاه که از مستى بیرون آمده بود، به جستجوى کنیز پرداخت . او را نیافت . ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگین شد و فرمان داد که غلام سیاه را با کنیز محکم ببندند و بر بالاى بام کوشک ببردن و از آنجا به قعر دره گود بیفکنند.
یکى از وزیران پاک نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز کرد و گفت :
((غلام سیاه بدبخت را چندان خطایى نیست که درخور بخشش نباشد، با توجه به اینکه همه غلامان و چاکران به گذشت و لطف شاه ، خو گرفته اند. ))
شاه گفت :
((اگر غلام سیاه یک شب همبسترى با کنیز را، تاءخیر مى انداخت چه مى شد؟ که اگر چنین مى کرد، من خاطر او را به عطاى بیش ‍ از قیمت کنیز، شاد مى نمودم . ))
وزیر گفت : اى پادشاه روى زمین ! آیا نشنیده اى که :

تشته سوخته در چشمه روشن چو رسید

 

تو مپندار که از پیل دمان (141) اندیشد

 

ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان

 

عقل باور نکند کز رمضان اندیشد(142)

شاه از این لطیفه فرح بخش وزیر، خوشش آمد و به او گفت : ((اکنون غلام سیاه را بخشیدم ، ولى کنیزک را چه کنم ؟ ))
وزیرگفت : کنیزک را نیز به غلام سیاه ببخش ، زیرا نیم خورده او شایسته و سزاوار او است .

هرگز آن را به دستى مپسند

 

که رود جاى ناپسندیده

 

تشنه را دل نخواهد آب زلال

 

نیم خورده دهان گندیده

رزق و روزى به زرنگى نیست

هنگامى که هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسى ) بر سرزمین مصر، مسلط گردید گفت : ((بر خلاف آن طاغوت (فرعون ) که بر اثر غرور تسلط بر سرزمین مصر، ادعاى خدایى کرد، من این کشور را جز به خسیس ترین غلامان نبخشم .))
از این رو هارون غلام سیاهى به نام خصیب داشت که بسیار نادان بود، او را طلبید و فرمانروایى کشور مصر را به او بخشید.
گویند: آن غلام سیاه به قدرى کودن بود که گروهى از کشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند:
((پنبه کاشته بودیم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند.))
غلام سیاه در پاسخ گفت :
((مى خواستید پشم بکارید!)) (132)

اگر دانش به روزى (133) در فزودى

 

ز نادان تنگ روزى تر نبودى

 

به نادانان چنان روزى رساند

 

که دانا اندر آن عاجز بماند

 

بخت و دولت به کاردانى نیست

 

جز بتاءیید آسمانى نیست

 

او فتاده (134)است در جهان بسیار

 

بى تمیز (135) ارجمند و عاقل خوار

 

کیمیاگر (136) به غصه مرده و رنج

 

ابله اندر خرابه یافته گنج

دورى از پرچانگى

گروهى از حکیمان فرزانه به درگاه انوشیروان آمدند و درباره موضوع مهمى به گفتگو پرداختند، ولى بوذرجمهر(بزرگمهر)که برجسته ترین فرد حکیمان بود، خاموشى نشسته بود حرفى نمى زد.
حاضران به او گفتند:
((چرا در این بحث و گفتگو با ما سخن نمى گویى ؟ ))
بوذرجمهر پاسخ داد: وزیران همانند پزشکان هستند، پزشک جز به بیمار دارو ندهد وقتى که من مى بینم راءى شما درست است ، سخن گفتن درباره آن ، از حکمت و راستکارى دور است :

چو کارى بى فضول من بر آید

 

مرا در وى سخن گفتن نشاید(131)

 

و گر بینم که نابینا و چاه است

 

اگر خاموش بنشینم گناه است

پاسخ عبرت انگیز انوشیروان

شخصى نزد انوشیروان (شاه معروف ساسانى )آمد و گفت : ((مژده باد به تو که خداوند فلان دشمن تو را از میان برداشت و هلاک کرد.))
انوشیروان به او گفت : ((اگر خدا او را از میان برد، آیا مرا باقى مى گذارد؟))

اگر بمرد عدو جاى شادمانى نیست

 

که زندگانى ما نیز جاودانى نیست

عزت با رنج ، بهتر از ذلت بى رنج

دو برادر بودند که یکى از آنها در خدمت شاه به سر مى برد و زندگى خوشى داشت و دیگرى از کار بازو، نانى به دست مى آورد و مى خورد و همواره در رنج کار کردن بود.
یک روز برادر توانگر به برادر زحمت کش خود گفت :
((چرا چاکرى شاه را نکنى ، تا از رنج کار کردن نجات یابى ؟ ))
برادر کارگر گفت :
((تو چرا کار نکنى تا از ذلت خدمت به شاه نجات یابى ؟ که خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن بهتر از بستن شمشیر طلایى به کمر براى خدمت شاه است . ))

به دست آهک تفته (126) کردن خمیر

 

به از دست بر سینه پیش امیر

 

عمر گرانمایه در این صرف شد

 

تا چه خورم صیف (127) و چه پوشم شتا(128)

 

اى شکم خیره به نانى بساز

 

تا نکنى پشت به خدمت دو تا (129)