کودک باهوش و خداشناس

یکى از حکماى بزرگ به دیدن یکى از دوستان خود رفت .
آن شخص پسر کوچکى داشت که با وجود کـوچـکـى سـن , خـیـلى هوشیاربود.
حکیم به آن طفل فرمود: اگر به من بگویى خدا کجاست , یک عددپرتقال به تو خواهم داد.
پسر با کمال ادب جواب داد: من به شما دودانه پرتقال مى دهم اگربه من بگویید خدا کجانیست .
حکیم از این پاسخ و حاضر جوابى متعجب گردید و او را موردلطف خود قرار داد.
((87))

بـیـان : گـرایـش بـه خدا, در نهاد همه انسان ها به ودیعه گذاشته شده است .
کما این که خداوند مى فرماید: همه افراد بر فطرت خداشناسى آفریده مى شوند.
این فطرت پاک و الهى باید دور از محیطهاى آلوده حفظ شود,وگرنه در محیط آلوده , فطرت نیز از مسیر الهى خود منحرف خواهدشد.

نتیجه شکم پرستى


عابد پارسایى ، غارنشین شده بود و در آنجا دور از جهان و جهانیان ، به عبادت به سر مى برد، به شاهان و ثروتمندان به دیده تحقیر مى نگریست ، و به رزق و برق دنیا اعتنا نداشت و سؤ ال از این و آن را عار مى دانست :

هر که بر خود در سوال گشود

 

تا بمیرد نیازمند بود

 

آز بگذار و پادشاهى کن

 

گردن بى طمع بلند بود

یکى از شاهان آن سامان براى آن عابد چنین پیام داد: ((از بزرگوارى خوى نیکمردان ، توقع و انتظار دارم ، مهمان ما بشوند و با شکستن پاره نانى از سفره ما با ما همدم گردند.))
عابد (فریب سخن شاه را خورد و ) به دعوت او جواب مثبت داد، با این ایده که اجابت دعوت (جواب مثبت به دعوت ) از سنت است ، به این ترتیب کنار سفره شاه آمد و از غذاى او خورد.
فرداى آن روز، شاه براى عذرخواهى از قدم رنجه نمودن عابد و آمدن او به خانه شاه ، به سوى عابد رفت . و وارد غار شد، عابد همین که شاه را دید، به احترام او برخاست و او را در کنارش نشانید و با شاه بسیار گرم گرفت و او را آنچه توانست ستود، تا اینکه شاه با عابد خداحافظى کرد و رفت .
بعضى از یاران عابد نزد عابد آمده و از روى اعتراض به او گفتند: ((چرا آن همه در برابر شاه ، کوچکى کردى و با او دمساز شدى و برخلاف روش ‍ عابدان وارسته ، این گونه به او دل بستى و اظهار علاقه نمودى ؟! ))
عابد بیچاره گفت : مگر نشنیده اید که گفته اند:

هر که را بر سماط بنشستى

 

واجب آمد به خدمتش برخاست (306)

 

گوش تواند که همه عمر وى

 

نشنود آواز دف و چنگ و نى

 

دیده شکیبد ز تماشاى باغ

 

بى گل و نسرین به سر آرد دماغ

 

ور نبود بالش آگنده پر

 

خواب توان کرد خزف زیر سر

 

ور نبود دلبر همخوابه پیش

 

دست توان کرد در آغوش خویش

 

وین شکم بى هنر پیچ پیچ

 

صبر ندارد که بسازد به هیچ

(آرى داد و فریاد از شکم پرستى ، و توجه به شکم ناراست خودخواه ، که بر اثر بى صبرى و ناسازگارى ، صاحبش را به دریوزگى مى افکند، عابد وارسته را مرید شاه آلوده مى سازد، پارساى پیراسته را آزمند دلبسته مى نماید.
باید کاملا مراقب شکم بود که اگر بى پروا شود، و هر غذایى را به خود راه دهد، انسان شریف را به بهانه حق نمک ، غلام حلقه به گوش مى کند، تاج کرامت را از سر انسان برداشته و به درون چاه ضلالت و مذلت مى افکند، که براستى چنین شکمى ، بى هنر و بى مایه و ناراحت است ، که این گونه انسان را به کجروى و دریوزگى و خم کردن سر نزد هر ناکسى مى کشاند.)
(
پایان باب سوم )

 

گفتگوى پدر با پسر در مورد سفر موفقیت آمیز

پهلوان زور آزمایى بر اثر پرخورى و شکمبارگى به سختى و ناسازگارى روزگار مبتلا شده بود و بر اثر تهیدستى ، جانش به لب رسیده بود. نزد پدر رفت و از دشواریها و ناکامیهاى زندگى گله کرد و گفت : اجازه بده سفر کنم ، بلکه با قوت بازو، همت کنم و چیزى به دست آورم .

ادامه مطلب ...

پاسخ گدا به اعتراض دزد



دزدى به گدایى گفت :
((شرم نمى کنى که براى به دست آوردن اندکى پول به سوى هر کس و ناکسى دست دراز مى کنى ؟ ))
گدا پاسخ داد .

دست دراز از پى یک حبه سیم

 

به که ببرند به دانگى و نیم :

دست گدایى دراز کردن براى یک دانه بهتر از آن است که آن دست را بخاطر دزدى چیزى به اندازه بهاى یک دانگ و نیم قطع کنند.)) (278)

آدم نما، نه آدم

نادانى را دیدم که بدنى چاق و تنومند داشت ، لباس فاخر و گرانبها پوشیده بود و بر اسبى عربى سوار شده ، و دستارى از پارچه نازک مصرى بر سر داشت ، شخصى گفت : ((اى سعدى ! این ابریشم رنگارنگ را بر تن این جانور نادان چگونه یافتى ؟ ))
گفتم : خرى که همشکل آدم شده ، گوساله پیکرى که او را صداى گاو است . یک چهره زیبا بهتر از هزار لباس دیبا است .

به آدمى نتوان گفت ماند این حیوان

 

مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش

 

بگرد در همه اسباب و ملک و هستى او

 

که هیچ چیز نبینى حلال جز خونش (277)